من کودکی و نوجوانیم را با نماز و روزه و یادش گذراندم اما می‌دانید از روی عادت و یه دلخوشی که شناسنامه‌ی مسلمانیم را داشته باشم، انگار خلأی تو وجودم بود و نمی‌دونستم...

خلأی بزرگ و دیده نشده... نمی‌دانستم چرا با نماز آرام نمی‌شدم.

چرا مدام نمی‌توانستم خوب باشم، نمی‌توانستم دائم از گناه دور باشم، با بعضی لذات و گناه‌ها خودم را نسبت به آخرت واسه لحظاتی غافل می‌کردم.

آری! قضاوت و شک و گمان و بدبینی و غیبت و بداخلاقی گهگاهم، مرا غافل کرده بود که نباید اینگونه بندگی کنم، انگار خودم را فریب می‌دادم.

آخر این راهش نبود!

نماز و روزه‌ای که، بهم آرامش نده و منو از گناه دور نکنه فقط ظاهرش برام انجام فرایض بود.

می‌دانید مثل چی بود؟ انگار دور و برم را انواع آشغال و زباله گرفته بود از ناراحتی به گوشه و کنارهای دیده نشده هل می‌دادم وقتی یه ذره آرامش برمی‌گشت حس می‌کردم تمام شد دیگه پاک شدم. اما مگر بوی تعفن زباله‌ها می‌گذاشت ؟ مگر لذات گناه‌های کوچک می‌گذاشت؟

نبود...! راهش نبود... بلد نبودم...

بعد از ازدواجم روزی یک فایل تصویری نگاه می‌کردم که زیاد روی ضمیر* تو* تاکید می‌کرد که با توام... تو فکر کن الان برای همیشه از دنیایی که آنقدر بهش دلبستی یهو خداحافظی کنی و با دنیای بعد از مرگت سلام بدهی! آیا اندوخته‌ای داری؟ آیا آمادگی داری؟

عجب حال عجیبی بهم دست داد. شاید برای اکثر این حال پیش آمده باشد و گذرا باشد اما حالات من در اعماق وجودم نقش بست!

از آن روز راهم بسوی نور هدایت منور شد. از لپ تاب همسرم فایلهای زیادی از ماموستا " فاتح شارستینی" پیدا کردم که شدید دیدم را تغییر داد. به گونه‌ای که رو کردم به قرآن خواندن مرتب و تصمیم به حفظ قرآن گرفتم و سوره ملک رو که می‌شنیدم ناجی‌مان از عذاب قبر خواهد بود حفظ کردم و هر شب می‌خواندم.

اولین عادت بدی که میخواستم ترک کنم غیبت بود. فکر شب و روزم بود که آیا گاهی درد دل با همسر هم غیبت محسوب می‌شود ؟ تا اینکه شبی خواب دیدم ،شخصی ریش سفید بهم می‌گفت دخترم غیبت نوع و گونه‌ی متفاوت ندارد بهر حال شخص را نسبت به طرف بدبین می‌کنی.

بعد ازین خواب شدید برای خودم خط قرمز کشیدم در این مورد. کم‌کم عادت کردم.

وقتی تو دوران ترکش بودم، وقتی ناخودآگاه درگیر می‌شدم عذاب وجدان زیادی می‌گرفتم. به لطف خدا کم‌کم خو گرفتم. اما اینبار نمی‌تونستم تو یه جمعی به همه بگم غیبت نکنین. برام سخت بود و بازم راضی نمی‌شدم که کلا از غیبت دورم .

تمرکز کردم رو اخلاق خوب و پسندیده با جزئیات. تا اینکه مثل نشونه ( وقتی که می‌گن خدا راه گشاست ) یکی اومد تو زندگیم تو دنیای مجازی(نکته مثبت اینجا رو هم بگم که میگن گوشی موبایل و فضای مجازی پر از فساد و آدم رو متحول می‌کنه اما واسه من شد وسیله نجات) . توی گروهی بودم که روزی سوالی برام پیش اومد و یکی جوابمو داد که خیلی قانعم کرد و منو با جوابش وارد پی وی خصوصیش خودش کرد و باهاش آشنا شدم و انگار خودم خبر نداشتم که من عاشق دریافت اطلاعات دینی و علمی‌ام.

آن شخص رو اگه به اسم بانو بگم راحترم. اسم مجازیش بانو که واقعا برای من بانوی نمونه‌ی اسلامه . اون بانو سبب تولد دوباره ی من بود، روز به روز من رو با حرف‌هاش و برنامه‌های روزانه‌ی خودش و سوالاتی که می‌کردم و جواب‌هایی که می‌گرفتم تشویق می‌کرد برای ادامه ی راه. از اینجا سختی‌هام شروع شد، بایدم سخت می‌بود بالاخره یه مدت طولانی عادات بد و زباله‌های انباشته شده رو حمل کردن حتما تمیز کردنشان کار دارد .

در این بین حرفای زیادی می‌شنیدم: که خودمو ازبین بردم... که زیاد سخت می‌گیرم و شوق و خوشحالی رو از زندگیم بردم و برام مشکل پیش میاد... که خیلی خشک شدم و... تازه اون دوران داعش هم خیلی غوغا کرده بود و نسبت داعش هم بهم می‌دادن.

من با همان مایه‌ی تولدم (بانو) سرپا وایستادم، با دلداریاش، با حرف از جسور بودن و محکم بودن، خدا رو بیشتر حس می‌کردم با حرف‌هاش انگار یه طور دیگری خدا رو داشتم می‌شناختم.

خلاصه مقابله کردم و بالاخره تونستم با این حرفا کنار بیام و حتی اطرافیانم هم کنار اومدن و یه جورایی با رفتارم فهمیدن من چقدر مصمم هستم و راهم را کج نمی‌کنم.

این قضیه تموم شد. حالا نوبت به شروع و ادامه‌ی رفتارهای پسندیده رسید که انجام دادم و با انجام دادنشون لذت می‌بردم .

گذشت و گذشت تا کم‌کم حس کردم داره فکرم فاسد میشه! ای خدا...! چی شده...؟!

من چرا به وجود پیامبرم شک دارم ؟ چرا حس می‌کنم یه همچین شخصی اصلا نبوده در تاریخ! و اگرم بوده انقدر که از خوبیش میگن نبوده!...

ادامه دار شد این فکرها!

انگار دست از سرم بر نمی‌داشتن، شدید و شدیدتر می‌شدن!...

اینبار نسبت به پروردگار هم دچار شک شدم! تا جایی که در گفتن شهادتین هم مشکل داشتم!. نمی‌تونستم قلبا بر زبان بیارم! تا اینکه از یه دانای به علم دینی پرسیدم و فامیلمونم بود که الانم جوابش برام خیلی جالبه گفت" نگران نباش شاید خدا ازین راه بخواد علمت رو بیشتر کنه و به نور هدایت بیشتر نزدیک شی" .

یکم امیدوار شدم اما فکرهای مسمومم این یه ذره امیدم را هم از من گرفت... روز به روز بیشتر می‌شدن . به بانو گفتم گفت کمکت می‌کنم، مرحله به مرحله پیش میریم.

خجالت می‌کشیدم وقتی با انسانی با ایمانی قوی حرف می‌زدم و می‌گفتم خدایی وجود نداره!، ازش میپرسدم شما تا چه اندازه باور داری که خدایی هست؟ می‌گفت مثل وجود خورشیدی که تو آسمون هست برام روشنه که خدایی هست که ما رو نظارت می‌کنه، برای حس شرمندگیم دلداریم می‌داد؛ که این مشکلاتی نیست که باهاش خودم رو داغون کنم. که انسان حق داره جواب بعضی سوالات رو بفهمه.

برای بیرون اومدن از اون حال عجله داشتم... بهم می‌گفت برای پاک کردن بوی متعفن و گندیده و خوشبو کردنش باید صبور بود، افکار تو هم ازین بوهای زجر آور خلاص میشن.

وقتی نماز می‌خوندم چقدر ناراحت می‌شدم! چقدر سخت بود وقتی آیات و ذکرو سوره‌هایی می‌خوندم و باوری بهشون نداشتم! خیلی خیلی برام سخت بود!. گریه می‌کردم و سجده می‌بردم و می‌گفتم: خدایی که قلبم پِسِت میزنه؟ عقلم من رو به شک وا می‌داره؟... اما در اعماق وجودم هنوز روزنه‌ای باقی مونده از تو، هنوز خاموش نشدی چون نمی‌تونم بی تو بودن رو تصور کنم، کمکم کن، کمکم کن از این وضعیت در بیام ،آخه اگر من الان در این لحظه آخرین نفسم باشه و با بی‌باوری و شک بیام پیشت، چجوری می‌شه آخه من اینقدر پوچ زندگی کنم؟! هزاران فکر و سوال تو ذهنمه واسه رسیدن دوباره به تو. چطور حل میشه؟ چطور این قلبم رو راضی کنم موقع گفتن شهادت دادن به وجود تو و پیامبر؟!

روزهای خیلی سختی بود... وقتی یکی رو می‌دیدم که گناه کوچکی هم می‌کرد؛ از همون گناه‌های که اوایل من می‌کردم می‌گفتم خوش به حالش حداقل تو قلبش به خدایی عمیق باور داره و می‌پرسته و راه بخششی براش هست! اما من چی که اصلا خدایی رو باور ندارم و پوچ و بی معنی روزهایم را می‌گذرانم! تا اینکه بانو یه کانال رد شبهات اسلام و قرآن رو بهم معرفی کرد و هر روز مطالبش رو می‌خوندم و خودش هم کمکم می‌کرد و اون روزنه کوچکی که هنوز تو قلبم روشن بود رو کم کم زیادتر می‌کردم.

خیلی تلاش کردم و خیلی خوندم و دعا کردم تا اینکه مثل مریضی بد حال دوباره سرپا اومدم و الان به همان مرحله‌ی ایمانی رسیدم که بانو می‌گفت مثل خورشیدی که هست می‌بینم خدا رو و باور دارم، من هم باور دارم.

آری بالاخره معنای توانستن رو باور کردم، به این مرحله‌ی صعود رسیدم آری بالاخره این حرف اون شخصی که بهم گفت:" خدا می‌خواد علمت رو زیادتر کنه؛ می‌خواد ایمانت قویتر بشه" رو الان باور می‌کنم که راست می‌گفت.

خدا من رو خیلی دوست داشت.

مگه میشه من به سمت اون بیام و توبه کنم و اون من رو به بیراهه بکشه؟

نه...او بهترین منه. او محبوب منه. او همان روزنه‌ی قوی و نشکسته‌ی دوران بی باوری منه که در اون حال باز هم حسش می‌کردم.

او... او... از او چه بگویم که در تمجید و توصیفش زبان عاجز است.

بالاخره روزای خوشم اومد بعد از مدتی طولانی و سخت، گذشت و رسیدیم به مراحل و مشکلاتی دیگر برای خودسازی بهتر و بهتر من دیگر استارت را زده بودم و اگر سرعتم کم هم میشد از جاده اصلی خارج نمی‌شدم مانند میخ به دیوار میخکوب شده بودم.

به کمک بانو و پیشنهادش شروع کردم به برنامه‌های مفید روزانه مثل خواندن تفسیر قرآن و کتاب خوندن و گوش دادن به فایل‌های صوتی سودمند.

شروع کردم و ادامه دادم کم‌کم که گذشت حس کردم مغزم داره روز به روز پربارتر می‌شه، انگار یه چیزهای فراتر از روزهای تکراری گذشته‌ام می‌دونم . طعم لذیذی مثل طعم غذاها و میوه‌های خوشمزه رو برام داشت. از درون خوشحال بودم که دارم یواش یواش میام سر راهی که چند ساله دنبالشم. اما....انگار از یاد گرفتن این همه اطلاعات خوب نمی‌تونستم با اطرافیانم در میان بزارم توانایی و قدرت بیان نداشتم. و ریزه مشکل‌های دیگه‌ای که قبلنا داشتم؛ بزرگ شده که ریشه اصلی اون دوست نداشتن خودم بود با سرزنش‌های همیشگی که باید همیشه و همیشه خوب باشم؛ چون خدا می‌خواد، خودم رو زیر پا له کرده بودم و خبر نداشتم، خبر نداشتم خوب بودن زوری نمیشه، همش میشه عملکردهایی ظاهری و ریا که بخاطر همین عمل ظاهری داشتم زجر می‌کشیدم که؛

چرا با اینکه دوس دارم این کار و قلبا انجام بدم و پاک و بی ریا کارهای پسندیده بکنم و بی ریا رفتار کنم و حرف بزنم نمیتونم؟!

چرا اینهمه تلاش می‌کنم و نمیتونم؟!

طوری شد که از انجام طاعات و نمازهامم لذتی نمی‌بردم چون می‌گفتم از خودم راضی نیستم همین اعتماد بنفس و عزت نفس کم و خود کم بینی‌ام باعث شد که حتی چیزهای خوبی که یاد گرفتم رو نمی‌تونستم بیان کنم که نکنه ازم انتقاد کنن چون زیاد توجه ام سمت تایید و نظر اطرافیان بود و باعث می‌شد از درون ازشون عیب بگیرم و گمان‌های بد بکنم و قضاوت کنم و به زبون نیارم و انباشته بشه این افکارو کینه‌هایی زجر آور و سطحی زندگیمو، اطرافمو احاطه کرده بود!

خودم از خودم می‌پرسیدم اخه یعنی چی ظاهرا این‌همه در تعریف و تمجید میشم و در درون خودمم آنقدر داغون!

خدایا این اصل پاکی، نیست! چکار کنم؟

این کمبود اعتماد به نفس عجب مشکلات زیادی ببار میاره به محض ناراحتی از یکی و کوچکترین حرفی می‌شد فکر منفی چند روزم .

این ناراحتی‌ها ادامه داشت.

مدتی زیاد دوباره تا یه روز تو گروهی در تلگرام جوین شدم از حرف یه خانم مسرور شدم و فهمیدم کار بلده و خیلی با تجربه است. (واسه همین میگم آدم از هر وسیله ای که میگن باعث فساده دست خودشه ،من از همین تلگرام و گوشی تونستم راهمو پیدا کنم و خدا خودش سر راهم قرار می‌داد ،این یعنی خدا دوس داره ما از نهایت امکاناتش به نحو احسن استفاده کنیم) خلاصه رفتم تو پی ویش و خودم رو معرفی کردم و کم کم باهاش صمیمی شدم و از مشکلاتم بهش گفتم و واقعا از اون یاد گرفتم که دوست داشتن خود یعنی چی؟

که در آخر مسئله‌ای که داشتم می‌گفت تو خودتو دوست نداری، خودت رو سرزنش نکن و دست از سر خودت بردار، با خودت این کار رو نکن، واقعا نمی‌فهمیدم چی می‌گه، می‌گفتم آخه آدم چطور نباید به خوش زور بگه واسه پیشرفت؟

خلاصه او خودش زجر کشیده بود و این جور مسئله‌ها تو مشتش بود. او راهشو بهم نشون داد فقط اول راه رو بهم نشون داد و باید خودم بقیه راه رو طی می‌کردم.

یعنی چه آخه دوست داشتن خود ؟

چجوری می‌تونم اون اعتماد بنفس رو بدست بیارم؟ تقریبا ناامید بودم از حل این مشکلم خیلی تلاش کردم و گشتم تا شخصی از فامیل، دکتر سید حسین عباسمنش رو بهم معرفی کرد رفتم و رو کانال و سایتش و دنبالش کردم یه مدتی حرفاش خیلی به دلم نشست.

به دقت توجه کردم بهش و روز و شبم رو با حرفاش تموم می‌کردم. انگار خلأهای حل نشده درونم با حرف‌های او پر می‌شد و جواب می‌گرفتم تا حدودی حرف‌هاش رو پیاده کردم، کتاب‌هایی معرفی می‌کرد در اثنای حرف‌هاش رو دانلود کردم و خوندم .

مثل اینکه اعتماد بنفس و دوست داشتنم روز به روز بیشتر میشد.

انگار نظر اطرافیان تو ذهنم کمرنگ شده بود احساس سبکی و شادی می‌کردم خیلی خوشحال بودم ازینکه می‌تونستم معنای زندگی کردن رو عمیق بفهمم که کوچکترین داشته‌هام رو ببینم.

تازه می‌فهمیدم و حرف و نوشته‌هایی رو قشنگ حس و لمس می‌کردم که زندگی نظر و تمرکز به داشته‌هاست و نادیده گرفتن نداشته‌هاست. که همین باعث شکرانه و حمد بیشتر و بیشتر در طول روز و هر لحظه و ساعت می‌شود و نتیجه‌اش شادی و دلخوشی همیشگی و رسیدن به همان بهشتی که همه در جستجویش هستند؛ آرامش.

حس می‌کردم همه رو خودبخود بخاطر نظر به نکات و عادت‌های مثبتشون دوست دارم و دیگه ترس از حرف زدن در جمع و بیان نظراتم و بدبینی و فکرهای توخالی و بی ارزشی که نمی‌تونم اینو بگم و مسخره می‌کنن و میخندن و حرف میزنن در موردم .

خیلی حس خوبی بود که من پر گرفتم و تمام شد اون ناراحتی‌های درون که زجرم می‌داد هر لحظه و باعث میشد از همه دور باشم.

ادامه دادم و خوندم انگار داشتم پله‌های پیشرفتی رو که روزی غیر ممکن می‌دونستم طی می‌کردم.

درخت‌های بهار باغ زندگیم شکوفه زده بودن خنده معنای دیگری داشت...

چشمهایم زیبایی‌های بیشتری می‌دید.

دلخوشی‌های تو دلم همیشیگی بودن و لحظه‌ای و ساعتی نبودن.

هر لحظه بخاطر چیزای کوچک و بزرگی که داشتم خدا رو از ته دل شکر می‌گفتم یا می‌نوشتم و مکتوب می‌کردم واسه شکرگزاری.

خلاصه این من شدم ، منی جدید...

هر روز، هر هفته، با اندوخته‌هایی متفاوت و بیشتر و درونی دیده نشده و محشر و ظاهری مثل همیشه. اونیکه که پنهان بود همون درونی بود که شبیه آب روان شده بود.